برسر دوراهی

بر سر دوراهی

اگرجایی برسر دوراهی ایستاده ای در برزخ با من بیا تا راه عبور ازتردیدی را که آزموده ام با تو شریک شوم ایستاده ام در برزخ جایی بر سر دو راهی

 پراز تشویش اضطراب وتردید نمی دانم از دو مسیرروبرو کدام را باید برگزینم

دلم بی تاب وبی قرار است در جستجوی راهنمایی دلسوزو عاقل به اطراف خیره شدم

اما هیچکس نیست که محرم باشد غیراز تو

هیچکس نیست که بداند آن سوی نادیدنی های روبرو به کجا ختم می شود

هیچکس نیست که از توبه من نزدیک ترومهربان تر باشد و بر آنچه پشت نادیدنی های روبرو مستتر است واقف باشد هیچکس نیست که هر چه دارم از او باشد

کلافه ام مثل یک کلاف سردرگم دلم می خواهد با کسی حرف بزنم کسی که حرفهایم را بفهمدو احساسم را درک کند برمن خرده نگیردوبی غرض راهنمایی ام کند

دلم میخواهد با تمام وجود خودرا به کسی بسپارم که قلبم نفسم عقلم کل وجود وهستی ام او را گواهی کند کسی که آنقدر محرم باشد که از سپردن رازم به او هیچ دغده ای نباشد

کسی که از حس همراهی و حمایتش از امن و امنیت پر شوم و هیچکس و هیچ چیز تکانم ندهد

فقط تو را می یابم که نزدیکی و صبور همیشه سنگ صبورم اشکهایم از نهایت می گذرد تو مرا بخاطراین باران بی انتها سرزنش نمی کنی آغوشت همیشه برایم باز است

آغوشت را دوست دارم از خانه برایم آشناتراست بوی آرامش می دهد و آنقدر امن که حدی را برایش تصور نیست

می بینم استقبالت را که از سر مهر است نه کنجکاوی

باورمی کنی گاهی دلنگرانی هایم را به خاطر نزدیک شدن به تو دوست دارم

باورمی کنی آب شدن را مثل یک شمع وقتی تو را می بینم که مثل یک پروانه حین سوختن با منی در اوج پرازشکوه و عظمت آسمانی می یابم

از درد پر می شوم اما چون پرستارم تویی درد را هم دوست دارم

دلم می لرزد وقتی با درد به درخانه ات می آیم شرمنده ام اماتو آنقدر بزرگواری که هرگز به رویم نمی آوری

پروردگارا، ای بزرگترین دلخوشی ام در این شهر شلوغ، در این روزگار لبالب از مشغله های کاذب مرا ببخش که در بی تابی باز به نزد تو به پناه آمده ام هر چند خوب می دانم بی تابی، هدیه تو به من است بهانه ای تا با آن مرا به خودت بخوانی در سر به هوایی های کودکانه ای که اگر رهایم کنی، می تواند ارزش های واقعی را از ذهنم پاک کند و از من موجود وحشتناکی بسازد من تنها یک مخلوقم، محدود در ظرف زمان و مکان و تو خدایی،بزرگ و مهربان انتهای سخاوت،بی انتهای رأفت،می شنوی مرا حتی در سکوتم ناگفته ترین حرفهای محرمانه دلم را.

می بینی زلالی نیت خیرم را،واقفی حتی اندازه توانم را،عمق دغدغه هایم را ذره ذره وجودم گواهی می کند هر گاه رو به تو کردم و از تو یاری خواستم چیزی جزعاقبت خیر نصیبم نکردی.

ای نزدیک تراز نفس با منی هر لحظه و من غافلم از تو،اما آنقدر مهربانی که غفلتم را با ترکم مجازات نکردی،دوستم داری که با من مانده ای،آن گونه که اکنون بیدارم کردی و اینقدر نزدیک بودنت را به خاطرم آوردی.

مگر نه اینکه می توانستی رهایم کنی،آنگونه که گمان کنم نیستی،آن گونه که فراموشت کنم و لب به شکوه گشایم که فراموشم کردی، یا بدتر از آن منکرت شوم .

پروردگارا این روز سیاه را هرگز برای زندگی ام نخواه که غفلت آنقدر پرم سازد که وجودت را منکر شوم

حس می کنم تو را که به چشمهایم خیره شده ای حس میکنم تو را که حتی اگر برای بار هزارم باشد تکه های پراکنده دل شکسته ام را با صبر خدایی ات ترمیم میکنی منت بر سرم نمی گذاری آشفتگی های بی قرارم را با رد پای حضورت محو می کنی

حس می کنم که از مسیر عبور تو خورشید طلوع می کند شب و هر چه ترس وتاریکی است غروب می کند.

چطور تو را از یاد بردم و از تنهایی ترسیدم!؟چطور تو را از یاد بردم واز ترس انتخاب نادرست دستخوش تردید شدم!؟

چقدر کودکانه دلم ترسیده بود وقتی از دستهایم تا دستهای تو حتی فاصله ای نبود وقتی از تو خواستم مراقبم باشی بی درنگ برایم نشانه فرستادی که باز هم نزدیک تراز نزدیک با منی.

هر گاه از تو راه درست را پرسیدم بی درنگ راه درست را جلوی پایم گذاشتی

چقدر خواب آلوده بودم که با وجود بودن تو خودم را در جستجوی راه درست بودم و از ترس اشتباه سردرگم!

برزخ با تو بهشت است همه جه از نورو عطر مملو می شودوقتی تو قدم بر لحظه هایم می گذاری گمراهی گم می شود وقتی تو چراغ هدایتم را می افزونی.

یا بهتر بگویم وقتی پرده خواب از چشمهای غافلم کار می زنی و رخ می نمایی ترس بی معناترین واژه روی زمین است دوستت دارم خدای من

تا تو را دارم نه جایی برای غم می ماند نه جایی برای ترس.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد